چهار برده ایستاده بودند و با بادبزنهایشان ملکه پیری را باد می زدند درحالی که او روی تختش به خواب رفته بود و به شدت خرخر می کرد.
چهار برده ایستاده بودند و با بادبزنهایشان ملکه پیری را باد می زدند درحالی که او روی تختش به خواب رفته بود و به شدت خرخر می کرد.
ورق کاغذی که همچون برف سپید بود،گفت: « من پاک و دست نخورده آفریده شدم و تا ابد نیز پاکیزه خواهم ماند. من ترجیح می دهم بسوزم و خاکستر شوم تا اینکه اجازه دهم تیرگی و تاریکی به من نزدیک شودو پلیدی ها و ناپاکی مرا لمس کند».
شیشه دوات سخنانش را شنید و در قلب سیاهش به او خندید، اما ترسید به او نزدیک شود.
قلم ها نیز که رنگ های گوناگونی داشتند با شنیدن سخنانش هرگز به او نزدیک نشدند بدین ترتیب ورق سپید چون برف همچنان پاک و دست نخورده باقی ماند.
اما خالی از هر نوشته ای.